من معــلّـم هستم
زندگی پشت نگاهم جاریست ؛ سرزمین کلمات ، تحت فرمان منست، قصر پنهان منست ؛ قا صدکهای لبانم هرروز ، سبزه ی نام خدا را به جهان می بخشد.
من معــلـّم هستم
گر چه بر گونه ی من، سرخی سیلی صد درد درخشش دارد ؛ آخرین دغدغه هایم اینست : نکند حرف مرا هیچ کس امروز نفهمیداصلاً! نکند حرفی ماند ؟! ، نکند مجهولی ، روی رخساره ی تن سو خته ی تخته سیاه جا مانده ست ؟!
من معــلّـم هستم
هر شب از آینه ها می پرسم :به کدامین شیوه ؟ ، وسعت یاد خدا را بکشانم به کلاس ؟ ، بچه ها را ببرم تا لب دریا چه ی عشق ؟ ، غرق در یای تفکر بکنم ؟ ، با تبسم یا اخم ؟ ، با یکی بود و نبود؟ ، زیر یک طاق کبود؟ ، یا کلاغی که به خانه نرسید ؟، قصه گویی بکنم ؟ ، تک به تک یا با جمع ؟ ، بدوم یا آرام ؟!
من معــلّـم هستم
نیمکت ها، نفس گرم قدمهای مرا می فهمند ؛ بالهای قلم و تخته سیاه ، رمز پر واز مرا می دانند ؛ سیبها دست مرا می خوانند .
من معــلّـم هستم
درد فهمیدن و فهماندن و مفهوم شدن، همگی مال منست.
من معــلّـم هستم.......
/span>